11:24 قبل از ظهر
خدای من؛ خطاهایم؛
خطاهایم لباس پستی و ذلّت تنم کرده؛
خواستم و نشد ...
آرزوهایم را ، امیدهایم را یکی یکی به آتش می کشم.
تا اندکی گرم شوم...!
چه طعم تلخ و زننده ای دارد این جراحت های افکارم
آبی تر از آنیم که بی رنگ بمیریم.... از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم.... تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبیم.... شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیریم... . از لطفی که داشتید بسیار متشکرم
نظرات شما عزیزان: